به دستانش چشم دوخت
دستانی که با آنها جنایتی مرتکب شده بود؟
نه نه
امکان نداشت جنایتی انجام داده باشد..آن هم او!
کسی که حتی نمی‌توانست زجر کشیدن یک مورچه را ببیند دیگر چه برسد به اینکه جنایتی انجام ندهد
ولی..
امکان دارد ذات انسانها عوض شود نه؟
مثلا کسی که تا همین دیروز با گرمی از تو پذیرایی میکرد حالا هر جا که پا میگداری مسخره ات می‌کند و دستت می اندازد
این رسم روزگار است
آدم های خوب، بد می‌شوند
و آدم های بد، بد می‌مانند
انگار که همه دارند بد می‌شوند و تو هم داری به راه آنها کشیده میشوی
نه نه
من نمی‌خواهم بد باشم
اما بستگی دارد تعریف تو از بد بودن چه باشد
بدی که رگه های خوبی هنوز هم درونش جریان دارد
یا یک خوبی که رگه های بدی و تاریکی کوچکی درونش میخزند؟
بهرحال ممکن نیست هیچ آدمی خوب مطلق باشد یا بد مطلق
همه ی ما خاکستری هستیم
خاکستری هایی که گاهی به سیاهی شب می‌شویم و گاهی هم به روشنایی روز و گاهی هم خاکستری تر از همیشه می‌شویم
اما مسئله اینجا است که او جنایتی مرتکب شده بود یا نه
به یاد حرف هایش افتاد حرف هایی که همانند خنجر درون او فرو برده بود
شاید خنجری را در دستش نگرفته بود اما لکه های خون را روی دستانش حس میکرد
لکه های نامرئی ای که وجود نداشتند
شاید..فقط همه ی اینها توهم بود

پ.ن:خوب..همین الان نوشتمش..مثل همون متن قبلی

استقبال از متن قبلی رو دیدم گفتم پست کنم متنامو..

وقتی شروع به نوشتن میکنم فقط مینویسم و هر چی که به ذهنم میاد رو  مینویسم

میدونم متنای خوبی نمینویسم ولی خوب دلین همه اینا..فقط افکار یه متوهم:)