خوب، بعد از سه ساعت از درمانگاه رسیدم خونه:)

امروز نرفتم مدرسه و امتحان ندادم..باید هفته دیگه سه شنبه باید برم این امتحان دینی رو بدم

چقدر مدیر و معاونمون نگرانم شدن'-'فقط مشکل اینجاست خیلیا فکر کردن من برای در رفتن از زیر درس خوندن خودمو زدم به مریضی..یکی نیست بگه آخه دینی شد درس که من بخوام به خاطرش خودمو بزنم به مریضی؟!

ولی احساس توخالی بودن میکنم..چون دکتر گفت فقط به خاطر استرس زیاد اینجوری شدی و هیچیت نبوده

هنوزم همون حالو دارم ولی یکم بهترم

فقط مشکل اینجا بود خیلی توی درمانگاه معطل شدیم با مامانم

همه اونجا پیرزن و پیرمرد بودن..بنده های خدا چقدر نشستن اونجا..یه پیرمرده ساکت و آروم و تنها نوبتش بعد از ما بود..دلم میخواست نوبتمو بهش بدم ولی نمیشد..بیچاره هم تنها بود هم ساکت:')

خیلی سخته آدم توی پیریش تنها باشه..تازه پیرمرده خیلی مهربون بود..منو یاد پدربزرگ خودم مینداخت:)

اونجا توی درمانگاه یه عالمه دراما پیش اومد'-'مثلا یه نفر دروغ گفت و زودتر رفت توی مطب و بعد معلوم شد دروغ گفته

یه خانمه هم دیر اومده بود بعد میخواست همون موقع بره توی مطب و یه عالمه با یه پیرزن دیگه دعوا کردن و به پیرزنه برخورد'-'

فقط یه پفیلا نیاز داشتم بشینم به همشون نگاه کنم

فقط داره عذاب وجدان داره خفم میکنه..امروز به مامانم خیلی زحمت دادم..در صورتی که هیچیم نبود و خوب یکم شرمندش شدم

دلم میخواد مثل این جوجه تیغی برم زیر پتووووو

امیدوارم توی زندگی بعدیم به جای این جوجه تیغی کیوت باشم~