قلبش را در دستانش گرفت
چیزی جز او درونش نبود
چیزی جز کسی که با تمام وجود میخواست اش
کسی که او را میخواست؟
نمیدانست.. او هیچ چیز جز چیزی که میدید نمیدانست
به زخم های روی قلبش دست کشید
بعضی هایشان کوچک و بعضی دیگر بزرگ
ولی یکی از آنها بزرگتر بود..وقتی دستانش به سمتش رفت درد درونش پیچید
این زخم زخمی بود که هیچ وقت نتوانست درستش کند
نتوانست بهترش کند
او نتوانست باز هم چسب زخمی رویش بگذارد و به زندگی عادیش ادامه دهد
مثل زخم هایی که همیشه روی بدنمان باقی میماند
زخم هایی که هیچ وقت پاک نمیشوند از ردی بدنمان و از ذهنمان هم پاک نمیشوند
پاک نمیشود که چه کسی این زخم را برجای گذاشته
و ما باید تا آخر عمرمان با این زخم سر کنیم
با سر باز کردنش دست و پنجه نرم کنیم
و بپوشانیم تا کسی نبینمش
قلب را سر جایش گذاشت
تپید..تپید..تپید..
تا روزی که خونریزی زخم زیاد شد و دیگر نتپید.